پدر با خود نجوا کرد: خدایا مزرعهام تشنه و ترک خورده است، باران بفرست.
مادر زیر لب گفت: خدایا سقف خانهام چکه میکند، خودت ما را از باد و باران حفظ کن.
.
.
.
کودک اندیشید: باران ببارد چه بهتر، باران نبارد چه بهتر!
4سرگرمی...برچسب : نویسنده : بابک نخعی 4sargarmi بازدید : 135
برچسب : نویسنده : بابک نخعی 4sargarmi بازدید : 114
گفت:اینقدر سیگار نکش میمیری. . .
گفتم:اگه نکشم میمیرم. . .
گفت:اگه بکشی با درد میمیری. . .
گفتم:اگه نکشم از درد میمیرم. . .
گفت:هوای دودی جلوی درد رو نمیگیره. . .
گفتم:هوای صاف جلوی مرگو میگیره؟. . .
یه کم نگاهم کرد و گفت:بکش. . .
برچسب : نویسنده : بابک نخعی 4sargarmi بازدید : 123
برچسب : نویسنده : بابک نخعی 4sargarmi بازدید : 122
آهای ...
دخترک برگشت، چه بزرگ شده بود.
پس کبریتهایت کو؟
پوزخندی زد، گونه اش آتش بود، سرخ، زرد...
میخواهم امشب با کبریت های تو، شهر را به آتش بکشم!
دخترک نگاهی انداخت، تنم لرزید... کبریتهایم را نخریدند، سالهاست تن میفروشم... می خری !!!؟؟؟
4سرگرمی...برچسب : نویسنده : بابک نخعی 4sargarmi بازدید : 106
یک بار دیگر تمام شماره های موبایل را مرور کرد.400 نفر...
گاهی انسان در میان 400 نفر تنهاست...
4سرگرمی...برچسب : نویسنده : بابک نخعی 4sargarmi بازدید : 136
بچه ی دومم وقتی اولین دندانش را در اورد که زن صیغه ای شوهرم، ست اتاق خوابمان را
با خون بهای من تغییر داد.
4سرگرمی...برچسب : نویسنده : بابک نخعی 4sargarmi بازدید : 113
هر چه میگفتند او نمیدانست...
و حالا خودش هر چه میگوید کسی نمیداند...
4سرگرمی...برچسب : نویسنده : بابک نخعی 4sargarmi بازدید : 122
او آزرده بود مدتی ازش خبری هم نداشت.
حالا با تمام وجودش داد میزد، عزیزم کجایی!؟
ولی او رفته بود!
با وفا به عهدش که اگر نباشی، من نیز نخواهم بود...
4سرگرمی...برچسب : نویسنده : بابک نخعی 4sargarmi بازدید : 124
مرد از گورستان به خانه بازگشت؛ مجبور بود کلیدش را در قفل بیاندازد.
4سرگرمی...
برچسب : نویسنده : بابک نخعی 4sargarmi بازدید : 134